نوشتن خاطرات خیلی خوبه
یه وب وقتی نامزد شدیم ساختم که اتفاقای مهم زندگی مون رو توش بنویسم.تازگیا رمزش یادم رفته
ولی لذت بخشه وقتی مطالبش رو بعد این همه وقت می خونم.خیلی از خاطراتش یادم نیست ولی با اینحال از اینکه تاریخ هایی که الان خاطرم نیست رو اونجا میبینم کیف میکنم.پس مینویسم تا سالها بعد وقتی دوباره خوندم کیف کنم
ده آبان تولد خواهرمه.امسال یعنی سال ۹۶، روز تولد خواهرم قرار بود به قصد زیارت اربعین و سفر کربلا خونه رو ترک کنیم
ساعت حدودای دو ظهر با یه نفر،رو پل آهنچی قرار داشتیم
همون روز ساعت ده صبح بود که متوجه شدیم دوباره داریم مامان و بابا میشیم
حاجی استرس گرفته بود که الان چیکار کنیم بریم پیاده روی کربلا یا نریم؟
اگه اونجا مشکلی پیش اومد چی؟
خلاصه ما که همه وسایل و پاسپورت و ویزا مون آماده بود قرار شد بریم و توکل کنیم به خدا
قبل عراق،تو خاک ایران که بودیم تا برسیم مهران ماشین خوب بود و زیاد اذیت نشدیم.ولی مهران سوار یه اتوبوس شدیم و رفتیم مرز.
مرز ایران تا عراق باید از کلی نگهبانی و فلان می گذشتیم اونم پای پیاده که واقعا خسته کننده بود
اون ور مرز،راننده های عراقی اصلا خوب رانندگی نمی کردن.از طرفی اون همه راه رو پیاده رفتن هم گاو نر میخواهد و مرد کهن
سامرا که رفتیم کلی راه رو پیاده برگشتیم که اینم سه چهار ساعتی طول کشید
بگذریم از سختی هاش که واقعا شیرین بود وخیلی خوش گذشت.بعد زیارت کربلا و نجف و سامرا،بدون اینکه بریم کاظمین و اربعین نشده برگشتیم قم
فرداش رفتیم دکتر و بعدشم سونوگرافی و دیگه مطمئن شدیم که داریم والدین یه فندق دیگه میشیم
الانم که خداروشکر چشم به راه نوزادی که بیاد و مارو تربیت کنه
البته نیومده کارش رو شروع کرده فندق مامان