دیروز به مادرم زنگ زدم..
بعد از مرگش تلفن ثابت خانه اش را جمع نکردیم
نمیخواهم ارتباطمان قطع شود
هر وقت دلم هوایش را میکند،بهش زنگ میزنم..
تلفنش بوق میزند.. بوق می زند
وقتی جواب نمیدهد با خودم فکر میکنم یا برای خرید رفته بیرون یا خانه همسایه است..
الان یک سال میشود هر وقت دلم هوایش را میکند دوباره زنگ میزنم..
شماره بیرون رو هم ندارم زنگ بزنم بگویم
" به مادرم بگید بیاد خونش،دلم براش تنگ شده "
چقدر دلم برای مامانم و بابام تنگ شده..
چند روز مانده بود به 17ربیع الاول
که آقایی برای تلبس ثبت نام کردن.من خیلی دوست داشتم همراهشون برم ولی با شرایط جسمی که اون موقع داشتم امکان پذیر نبود
آقایی با لباده ای که چند وقت قبل تر برای جشن معمم شدن،به انتخاب من خریده بودیم،خیلی خوش تیپ شده بود
من آن روز به مناسبت ولادت حضرت رسول و امام صادق و همچنین تلبس حاجی،زیر سقف طلبه رو با کمک آقایی تزئین کرده بودم
در دوران مجردی،آرزو داشتم با طلبه ازدواج کنم.آقایی اولین خواستگار طلبه من بود.
روز خواستگاری به همراه یکی از اساتید مشترکمان و والدین محترمشان تشریف آورده بودند.استاد که یه حاج آقا هستن از آقایی خواسته بود اون شب با لباس طلبگی باشند.
وقتی برای بردن چایی رفتم اتاق،تصور کردم آقایی ملبس شدن و از اینکه نمی تونستم جشن معمم شدن شون رو ببینم ناراحت شدم.
موقعی که داشتیم باهم حرف میزدیم متوجه شدم رسما ملبس نیستن و به اصرار حاج آقا ملبس اومدن.
با اینکه آقایی بعد ازدواج حکم تلبس رو گرفتن و برای تلبس ثبت نام کردن باز من اون روز نتونستم کنارشان باشم
البته فیلمی که از مراسم گرفته بودن خیلی عالی بود و توفیقی بود که تونستم لا اقل فیلم مراسم رو ببینم.
سلام دوستان
خیلی وقت بود میخواستم شروع کنم به نوشتن یه وبلاگ
تو این چند روز که به فکر طراحی وبلاگ بودم و به وبلاگ های دوستان سر میزدم تا مطالبشون رو بخونم متوجه شدم خیلی ها دیگه نمینویسن
با این حال من تصمیم گرفتم چیز هایی که برام جالب هستن و تو نت کمتر میشه همانند اونها رو پیدا کرد رو بنویسم یا عکسشون رو بذارم
با توکل به خدا وبلاگ نویسی رو شروع میکنم