اینجا زیر سقف طلبه است،خانه ای قدیمی در یکی از محله های قدیمی قم؛کوچهای بنبست که وقتی وارد آن میشوی منزل حاج آقا خودنمایی میکند. بیرون خانه، در کوچک آبی رنگی دیده میشود که وقتی به آن مینگری، باغی را پشت آن تجسم میکنی اما وقتی از در میگذری، یک ساختمان دو طبقه قدیمی را میبینی که حیاطی بزرگ آن را احاطه کرده است؛ خانهای که دیوارهایش از قدمت چندین ساله سخن میگویند، هر چند هم که وقتی وارد میشوی چیزی از زیباییهای یک باغ کم ندارد.
وارد خانه که می شوی،اولین چیزی که توجهتان را به خود جلب می کند حوض قدیمی است که دقیقا وسط حیاط قرار دارد.حیاط آنقدر بزرگ است که در نگاه اول محو درختان بلند می شوی.
از کنار حوض رد میشوی تا به پله های منتهی به خانه برسی.سه پله سمت راست انتهای حیاط دیده میشود.به سمت آنها قدم برمی داری و از پله ها بالا میروی.مقابلت یک ایوان می بینی که تقریبا ده متر طول و یک و نیم متر عرض دارد.
در ایوان چند در ارسی می بینی که در آستانه دو تا از درها،چند جفت دمپایی بچگانه به چشم می خورد.از تعداد دمپایی های مقابل در میتوان فهمید که خانواده پر جمعیتی در آن ساکن است.
به نظر بیشتر جمعیت خانه کودک هستند و در محدوده سنی دو تا ده سال.
صدای بچه ها از اتاق به گوش میرسد و توجه هرکسی را به خود جلب میکند.با بسته شدن در حیاط،نگاهم از در اتاق به سمت پسر بچه ای که حالا در حال نزدیک شدن به من است،کشیده میشود.
محمد حسین پسری که با دستهای مردانه اش چند پلاستیک میوه را با خود از پله ها بالا میکشد.و در حالیکه پلاستیک ها را به سمت من گرفته،میگوید:مامان این میوه ها کافیه؟
تازه به خود می آیم و می بینم شانزده سال از تولد اولین فرزندمان می گذرد.نور چشم مادر الان شانزده ساله است.
یک دختر که خیلی کمتر از سنش نشان میدهد.یاد خاطره ای که از مراسم اعتکاف دو سال پیش دارم، می افتم.زینب با حالت جنینی زیر لحاف جمع شده و خوابیده بود.
پیرزنی درحالیکه از کنار من رد میشد اندکی درنگ میکند و در حالیکه مرا مخاطب خود قرار داده میگوید:آخه چرا دختر بچه هارو همراه خودتون میارید مسجد؟به خدا اینا اذیت میشن گناهه...
زینب که صدای پیرزن را می شنود از زیر لحاف بیرون می آید و همزمان با بالا بردن دستش به نشانه سلام،رو به زن کرده و میگوید:سلام خانوم.
خانوم که جا خورده بود زیر لب میگوید:نه خیلی هم کوچیک نیست.
من و زینب خانوم و دخترا میزنیم زیر خنده.
داشتم می گفتم زینب شش ماهه به دنیا آمد و به سختی بزرگ شد و حالا بعد چند سالی که با چشم بر هم زدن گذشت،امشب جلسه خواستگاری زینب است.
من حیاط را اب و جارو کردم و بچه ها به خانه رسیدند.زینب هم در آشپزخانه مشغول پختن قورمه سبزی،غذای مورد علاقه پدر،است.
صدای زنگ در که بلند میشود زینب مثل همیشه با سرعت زیاد از آشپزخانه خود را به ته حیاط می رساند تا به پیشواز پدر برود.
با ذوق در را باز کرده می گوید:سلام باباجونم
حاجی با دیدن ذوق زینب و در حالیکه زیر چشمی مرا می نگرد خطاب به دختر کوچکش میگوید:تو هم به مامانت رفتی،اونم شب خواستگاری خیلی ذوق کرده بود
من در این سالها ازبس به حاجی گفته ام که نگو زشته،نگو باور میکنن؛متوجه شده ام که حاجی گوش شنوایی برای این مواقع ندارد،این بار سکوت کرده و چیزی نمیگویم.
یاعلی
+ دیندار آن است که در کشاکش بلا دیندار بماند،وگرنه در هنگام راحت و فراغت و صلح چه بسیارند اهل دین...
++ پی نوشت از شهید آوینی