۱۴.دخترک دستفروش
چهارشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۶، ۰۲:۵۸ ب.ظ
کنارش نشستم رو زمین،واقعا سرد بود
و دیدن آدما از پایین جالب ،خانوم با تعجب سرشو برگردوند
_میخوای چیزی بفروشی؟بچین پیش جورابای من
از مهربونیش یکم بغض کردم
_نه فقط اومدم کنارتون بشینم
خوشبحال بچه هاتون که مادری دارن مثل شما
هرچند تلخ ولی خندید
از درس و دانشگاه پرسید
از بچه هاش پرسیدم
_کی میرید خونه،هوا سرده
_من تا وقتی همشو نفروشم نمیتونم برم خونه
انقدر پول نداشتم که بتونم همشو ازش بخرم اما میتونستم کمکش کنم
_خب باهم میفروشیم
_شما که نمیتونی
_چرااا،من استاد جوراب فروختنم
_خانوم جوراب نمیخواید؟
خوبه ها!
جورابامون عالین
_چطور عالین؟
_چون فروشنده هاش عالین
خندید و دوتا برداشت
یه ساعتی طول کشید که جورابا تموم شد
تا ایستگاه اتوبوس رو پیاده رفتیم و مسیرمون جدا شد
تا اون شب نمیدونستم
چقدر عاشق نگاه چپ چپ آدمام
و حرف های زیر لبشون
_جورابات مثل خودت بنجلن
_آبروی چادرو بردی
_شهرداری کجاست،چرا اینارو جمع نمیکنم؟
+متن خاطره ای از یک همسر طلبه
۹۶/۰۴/۰۷