« لن تَنَالُواْ الْبِرَّ حَتَّى تُنفِقُواْ مِمَّا تُحِبُّونَ وَمَا تُنفِقُواْ مِن شَیْءٍ فَإِنَّ اللّهَ بِهِ عَلِیمٌ »
هرگز به نیکى کامل دست نیابید مگر آنکه از آنچه دوست دارید انفاق کنید، و خداوند به تمام آنچه انفاق میکنید داناست.
« لن تَنَالُواْ الْبِرَّ حَتَّى تُنفِقُواْ مِمَّا تُحِبُّونَ وَمَا تُنفِقُواْ مِن شَیْءٍ فَإِنَّ اللّهَ بِهِ عَلِیمٌ »
هرگز به نیکى کامل دست نیابید مگر آنکه از آنچه دوست دارید انفاق کنید، و خداوند به تمام آنچه انفاق میکنید داناست.
اردیبهشت امسال مصادف شده بود با اواخر رجب و ماه شعبان
این ماه پر عیدِ ولی به ما خوش نگذشت آخه حاجیم ناراحت بود و یه عروسک شده بود مونس تنهایی و اشک هاش
+ زیر سقف طلبه مشکی پوش دختر عزیز از دست رفته
وَلَا تَسْتَوِی الْحَسَنَةُ وَلَا السَّیِّئَةُ ۚ ادْفَعْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِی بَیْنَکَ وَبَیْنَهُ عَدَاوَةٌ کَأَنَّهُ وَلِیٌّ حَمِیمٌ
و نیکى با بدى یکسان نیست؛ (بدى دیگران را) با شیوهى بهتر (که نیکى است) دفع کن، که این هنگام آن کس که میان تو و او دشمنى است همچون دوست گرم مىشود (و عداوتش نسبت به تو تمام مىشود).
تو خونه ما،جشن تولد خیلی مهم تلقی نمیشه ولی تولد هارو هم خانوادگی جشن می گیریم.ولی تولد ائمه و حضرت رسول رو هرسال جشن میگیرم
به نظر اهالی زیر سقف طلبه،همون طور که محرم باید زنده بمونه و هرسال هیئات روضه برگزار شه،همون طور و با همان اهمیت باید اعیاد مذهبی رو جشن گرفت
جشن های ما خیلی هزینه بر نیستن،و همیشه با همون وسایل تزئینی خونه رو تزئین میکنیم و هر از گاهی که حاجی پول داشت شب یه جعبه شیرینی میگیره و تشریف میاد خونه
اگه عید غدیر به گوش همه رسیده بود و بهش اهمیت داده میشد هیچ وقت جریان کوچه اتفاق نمی افتاد،هیچ سری بالای نیزه نمی رفت،و هیچ خواهری نظاره گر گودال خونین نبود
میدونستید که تمام اتفاق روز غدیر بیان جمله من کنت مولاه نیست؟ میدون
ستید که پیامبر در روز غدیر خطبه بلند و مهمی قرائت کردند؟
و این یک جمله از آن خطبه است: «پس باید این خبر (واقعه غدیر خم) را هر حاضری به غائب و هر پدری به فرزندش برساند، تا روز قیامت»
پدران وظیفه دارند که واقعه غدیر و خطبه غدیر را به فرزندانشان آموزش دهند و این یک وظیفه مهم است. روز عید غدیر باید فرصتی هم بگذاریم و خطبه غدیر را بخوانیم و تکههایی از آن را به فرزندانمان بیاموزیم. این جزو وظایف پدران شیعه است!
اَلحمدُ لِلهِ الّذی جَعَلَنا مِنَ المُتَمَسّکینَ بِولایةِ اَمیرِالمؤمنینَ و الائمةِ المَعصومینَ علیهم السلام
طلبگی یعنی سربازی امام عصر به معنای واقعی کلمه و همسر طلبه بودن، یعنی همسر یه سرباز پا به رکاب.
آقای پناهیان می گفت: "همسر طلبه وقتی عبای شوهرش رو می شوره، باید فکر کنه که پرچم اسلام رو شسته و بهش خدمت کرده. این نگاه به درد زندگی با طلبه می خوره"
تو زندگی با طلبه، شاید سه سال، یه مانتو هم نتونی بخری!
شاید چند سال یه لباس مجلسی هم نخری!باید تو چند تا مجلس یه لباس بپوشی.
قید خرید طلا و زیور آلات رو بزنی و ...
باید حواست باشه که مردم (متاسفانه) دینشون رو از تو میگیرن، پس باید حواست باشه که شبیه ترین رفتار رو به حضرت زهرا(س) داشته باشی. (مخصوصا توی مجالس)
باید حواست به اقتدار شوهرت بیشتر از همه زنها باشه. باید شوهر داریت فاطمی باشه،بیشتر از همه
زندگی با طلبه سخته! بخاطر این رعایت ها، خیلی سخته اما خیلی خیلی شیرینه وقتی معنای زندگی با طلبه رو بفهمی و سعی کنی رعایت کنی، اونوقت جایی که کم آوردی آقا قشنگ جبران می کنه یه جاهایی که سرباز خلاف نظر مولاش رفتار کرد و تو دلت گرفت، سر می کنی بالا و می گی آقا! دلم از رفتار سربازت گرفت! دلمو صاف کن...
بعد اونقدر قشنگ آقا دست می ذاره به دلت و دلت می شه سرشار از عشق سرباز
اونقدر قشنگ آقا دل می بره از بچه هات که نکنه غصه ی بچه ها هم آوار شه رو سرت!
آخه تو هم داری دوشادوش سربازش ، خدمت می کنی.اونقدر آقا بزرگت می کنه که بزرگترهاتم میان از تو مشورت میگیرن!
زندگیت می شه سرشار از یاد و نام و ذکر آقا و مگه میشه اینقدر به یاد آقا باشی و آقا به یادت نباشه زندگی یه طلبه، زندگی یه سربازه!
یه سرباز که فرمانده،اشراف دائم داره بهش!
در اشراف کامل امام عصر به نظرت غمی میمونه؟
فقط باید حواسمون به نگاه آقا باشه. همین
مردها، این پسرکوچولوهای ریشدار
هیچوقت موجودات پیچیدهای نبودهاند
پیچیدهترینشان نهایتا سیگار میکشند و مینویسند یا رییسجمهور میشوند
اما زن که نمیشوند…
مردها موجودات قدرتمندی هستند
هرچقدر محکم در آغوش بگیریشان اذیت یا تمام نمیشوند
زورشان به در کنسروها، وزنه های سنگین
و غُرغرهای زنانه خوب میرسد
تازه پارک دوبلشان هم از ما بهتر است…
مردها پسربچه هایی قویاند اما نه آنقدر قوی که بیتوجهی را تاب بیاورند!
نه آنقدر قوی که بدون «دوستت دارم»های زنی شب راحت بخوابند!
نه آنقدر قوی که خیال فردای بچهها از پای درشان نیاورد!
نه آنقدر قوی که زحمت نان پیرشان نکند!
مردها پسربچههایی قویاند که اگر در آغوششان نگیری و ساعتها پای پرحرفیهای پسرکوچولوی درونشان ننشینی ترک میخورند و آنقدر مغرورند که اگر این ترک هزاربار هم تمامشان کند، آخ نگویند... فقط بمیرند!
آنهم طوری که آب از آب تکان نخورد و مثل همیشه از سرکار برگردند و شام بخورند…
فقط پسرکوچولوی سربههوای درونشان را میبرند گوشهای از وجودشان دفن میکنند و باقی عمر را جلوی تلویزیون پشت میز اداره یا دخل مغازه در حسرتش مینشینند.
هوای «پسرکوچولوهای ریشدار» زندگیمان را داشته باشیم
آنها راه زیادی را از پسربچگیشان آمدهاند تا مرد رویاهای ما باشند.
دنیا بدون «دوستت دارم» با صدایی مردانه جای ناامن و ترسناکی ست…
دنیا بدون صاحبان کفشهای ۴۲ و بزرگتر ردپای خوشبختی را کم دارد …
بابا بودن خیلی سرمایه می خواهد. مخصوصاً اگر دختر داشته باشی... روزی هزار بار ممکن است تا مرز ورشکستگی و فروپاشی بروی... حتی اگر دخترت اهل مراعات باشد و هر روز گیر ندهد که فلان چیز را برایم بخر و مرا فلان جا ببر و ... باز هم وارد خانه که می شوی... دستگیره ی در را که می چرخانی... در همان لحظه که اسباب بازی هایش را رها می کند و با شادی و لبخند و سلام کشدار به طرف تو می دود... توی همین مسیر یکی دو ثانیه ای با نگاهش اول دست هایت را جستجو می کند... اگر چیزی توی دستت بود تمام جزئیاتش را با همان نگاه زیر و رو می کند...اگر پوشش غیر شفافی داشته باشد از حجم و اندازه و برجستگی ها، تمام پیش بینی ها را با نیازها و دوست داشتنی هایش تطبیق می دهد... اگر دستت خالی باشد با گوشه ی نگاهش - بی آنکه نگاه و لبخندش را از تو بردارد- جیب هایت را بررسی می کند... حتی با برجستگی کلیدها و سکه های داخل جیب هم برق چشم هایش کم و زیاد می شود... تا لحظه ی آخر نمی خواهد قبول کند که تو دست خالی به دیدن او آمده ای... که برای امیدهای او چیزی نیاوردی... هر چقدر هم که با نگاهش چیزی پیدا نکند باز توی خیالش خودش را دلداری می دهد که لابد قرار است تو غافلگیرش کنی.... همه ی این اتفاق ها توی یک لحظه می افتد... یک قانون نانوشته توی دنیا هست که می گوید بابا ها حق ندارند دست خالی به خانه بروند حتی اگر جیبشان خالی بود..
+منبع:http://2ta7.blogfa.com
اینجا زیر سقف طلبه است،خانه ای قدیمی در یکی از محله های قدیمی قم؛کوچهای بنبست که وقتی وارد آن میشوی منزل حاج آقا خودنمایی میکند. بیرون خانه، در کوچک آبی رنگی دیده میشود که وقتی به آن مینگری، باغی را پشت آن تجسم میکنی اما وقتی از در میگذری، یک ساختمان دو طبقه قدیمی را میبینی که حیاطی بزرگ آن را احاطه کرده است؛ خانهای که دیوارهایش از قدمت چندین ساله سخن میگویند، هر چند هم که وقتی وارد میشوی چیزی از زیباییهای یک باغ کم ندارد.
وارد خانه که می شوی،اولین چیزی که توجهتان را به خود جلب می کند حوض قدیمی است که دقیقا وسط حیاط قرار دارد.حیاط آنقدر بزرگ است که در نگاه اول محو درختان بلند می شوی.
از کنار حوض رد میشوی تا به پله های منتهی به خانه برسی.سه پله سمت راست انتهای حیاط دیده میشود.به سمت آنها قدم برمی داری و از پله ها بالا میروی.مقابلت یک ایوان می بینی که تقریبا ده متر طول و یک و نیم متر عرض دارد.
در ایوان چند در ارسی می بینی که در آستانه دو تا از درها،چند جفت دمپایی بچگانه به چشم می خورد.از تعداد دمپایی های مقابل در میتوان فهمید که خانواده پر جمعیتی در آن ساکن است.
به نظر بیشتر جمعیت خانه کودک هستند و در محدوده سنی دو تا ده سال.
صدای بچه ها از اتاق به گوش میرسد و توجه هرکسی را به خود جلب میکند.با بسته شدن در حیاط،نگاهم از در اتاق به سمت پسر بچه ای که حالا در حال نزدیک شدن به من است،کشیده میشود.
محمد حسین پسری که با دستهای مردانه اش چند پلاستیک میوه را با خود از پله ها بالا میکشد.و در حالیکه پلاستیک ها را به سمت من گرفته،میگوید:مامان این میوه ها کافیه؟
تازه به خود می آیم و می بینم شانزده سال از تولد اولین فرزندمان می گذرد.نور چشم مادر الان شانزده ساله است.
یک دختر که خیلی کمتر از سنش نشان میدهد.یاد خاطره ای که از مراسم اعتکاف دو سال پیش دارم، می افتم.زینب با حالت جنینی زیر لحاف جمع شده و خوابیده بود.
پیرزنی درحالیکه از کنار من رد میشد اندکی درنگ میکند و در حالیکه مرا مخاطب خود قرار داده میگوید:آخه چرا دختر بچه هارو همراه خودتون میارید مسجد؟به خدا اینا اذیت میشن گناهه...
زینب که صدای پیرزن را می شنود از زیر لحاف بیرون می آید و همزمان با بالا بردن دستش به نشانه سلام،رو به زن کرده و میگوید:سلام خانوم.
خانوم که جا خورده بود زیر لب میگوید:نه خیلی هم کوچیک نیست.
من و زینب خانوم و دخترا میزنیم زیر خنده.
داشتم می گفتم زینب شش ماهه به دنیا آمد و به سختی بزرگ شد و حالا بعد چند سالی که با چشم بر هم زدن گذشت،امشب جلسه خواستگاری زینب است.
من حیاط را اب و جارو کردم و بچه ها به خانه رسیدند.زینب هم در آشپزخانه مشغول پختن قورمه سبزی،غذای مورد علاقه پدر،است.
صدای زنگ در که بلند میشود زینب مثل همیشه با سرعت زیاد از آشپزخانه خود را به ته حیاط می رساند تا به پیشواز پدر برود.
با ذوق در را باز کرده می گوید:سلام باباجونم
حاجی با دیدن ذوق زینب و در حالیکه زیر چشمی مرا می نگرد خطاب به دختر کوچکش میگوید:تو هم به مامانت رفتی،اونم شب خواستگاری خیلی ذوق کرده بود
من در این سالها ازبس به حاجی گفته ام که نگو زشته،نگو باور میکنن؛متوجه شده ام که حاجی گوش شنوایی برای این مواقع ندارد،این بار سکوت کرده و چیزی نمیگویم.
یاعلی
+ دیندار آن است که در کشاکش بلا دیندار بماند،وگرنه در هنگام راحت و فراغت و صلح چه بسیارند اهل دین...
++ پی نوشت از شهید آوینی
خیلی وقته هوس آلوچه خانوم رو کردم
من تو یه شهری بزرگ شدم که هر کسی باغ داشت،درخت آلوچه هم داشت..
برای مثال باغ خاله ام.از بین دو یا سه باغی که داشتن،2تاش پر بود از درخت آلوچه
بهار و تابستون فقط به وسیله آلوچه خانوم پذیرایی میشدیم
از میوه هایی که خیلی عاشقشونم یکی آلوچه اس یکی البالو
ولی این چند سالی که قم هستیم تابستونا شرایط طوری بوده که نمی شده بریم شهرستان
اینجا هم آلوچه خیلی گرون بود.من از وقتی به دنیا اومدم بابت آلوچه خانوم پول ندادم
حالا چطور میتونم چند هزار تومن بدم و اونم دل سیر آلوچه نخورم؟
آلوچه کجایی دقیقا کجایی
کجایی تو بی من تو بی من کجایی