ابری نیست،بادی نیست
می نشینم لب حوض،گردش ماهی ها
روشنی من گل آب
پاکی خوشه زیست
مادرم ریحان می چیند
نان و ریحان و پنیر
آسمانی بی ابر اطلسی هایی تر
رستگاری نزدیک لای گل های حیاط
نور در کاسه مس،چه نوازش ها می ریزد
نردبان از سر دیوار بلند صبح را روی زمین می آرد
پشت لبخندی پنهان هر چیز
روزنی دارد دیوار زمان
که از آن چهره من پیداست
چیزهایی هست که نمی دانم
می دانم سبزه ای را بکنم خواهم مرد
می روم بالا تا اوج ، من پر از بال و پرم
راه می بینم در ظلمت
من پر از فانوسم
من پر از نورم و شن و پر از دار و درخت
پرم از راه از پل از رود از موج
پرم از سایه برگی در آب
چه درونم تنهاست
بخشی از زندگی به سبک طلبگی
امروز برای اولین بار در این سه ماه دو روز زندگانی حضرت لپ ناخواسته بهش آسیب رسوندم
بنده خدا با نیش تا بناگوش باز داشت به جغجغه و بی مزه بازی های من میخندید که جوگیر شدم و با جغجغه حرکات آکروباتیک انجام دادم ولی به دلیل ضعف بینایی مکان فرود جغجغه رو تشخیص ندادم و خورد تو پیشونی حضرت لپ
اول چند ثانیه تو چشای هم خیره شدیم و بعد به مرحله لب پیچونک رسیدیم
چنان لبش رو پیچ داد که گفتم الان چونش رگ به رگ میشه و جیغی کشید که بدون شوخی یا کریم های کنار پنجره همه پرزدن و خونه همسایه پایینی که همیشه پر از سر و صداست رو سکوت فرا گرفت
بغلش کردم و مثل ذرت بالا پایین پریدم
سریع سکوت کرد ولی دیگه اون سید حسن سابق نشد
البته انتقامش رو با شیر ریختن روی جزوه های امتحانیم گرفت ولی هنوزم چند ساعته بهم طوری خیره میشه که واقعا تحمل نگاهشو ندارم
همیشه وقتی بهش میرسیدم بهم لبخند میزد،الان با اخم چپ چپ نگام میکنه
خلاصه ما همینجور باهم سرسنگینیم تا بابایی از کلاس برگرده تکلیفمون رو روشن کنه
والا ما بچه بودیم یه چیز می افتاد رو سرمون اولش صدای خرس قطبی درمی آوردیم ولی بعدش جوری میخندیدیم که مویرگ های دو طرف دهان مبارک از شدت خنده کبود میشد
نمیدونم این بچه های دهه نودی به کی رفتن
+تمام سعیمو میکنم که فسقل خان مثل خودم بچگی کنه
بدون محدودیت
برسه خونه
با زانوی پاره
لباسای خاک خلی
گرسنه
حالا فردا امتحان ترم دارما
برو از خدا بترس امتحان
++ ما تو کلبه جان جدید اتاق نداریم،یه انباری مانند ته پذیرایی داریم که توش وسایل بیچاره من خاک میخوره چون جا نمیشدن تو آشپزخونه گذاشتیمشون اونجا
عوضش هرکدومون یه ور داریم
من این ورم
حضرت لپ اونور
و حضرت یار اونیکی ور
سخته ولی خوبیش اینه همیشه از حال هم باخبریم وقتی خسته شدیم از ورهامون میایم به وسط پذیرایی و دورهم مسابقه بذاریم سید حسن از ادای کدوممون بیشتر میخنده
(حالا بماند فسقل انقدر هیجان زده شده بود ترسیدیم قاطی کنه ادامه ندادیم، من و سید هم فکر نمیکردیم پای رو کم کنی که برسه با قیافه هامون دست موجودات فضایی جنگ ستارگان رو هم از پشت ببندیم)
خلاصه الان تقریبا پنج ماهی گذشته و من نمیدونم چقدر قراره تو این کلبه جان زندگی کنم ولی دوستش میدارم چون پیاده ده دقیقه تا یه ربع با حرم فاصله داره و این یعنییی عشقققق
قبل کربلا 50 تومن پول از یه جایی رسیده بود دست آقایی
اون روز پول هارو بین دوتایی مون نصف کرد و بیست و پنج تومن رو داد به من
وقتی میخواستیم بریم کربلا مقداری پول همراه داشتیم ولی اون بیست و پنج تومن رو هم من تو کوله مون قایم کردم تا اگه اونجا نیاز داشتیم خرج کنیم
بعد برگشت از سفر کربلا،حاجی پول رو از تو کوله در آورد و داد بهم
و همون موقع من گذاشتمش زیر فرش و گفتم بذار بمونه برا وقتی که پول لازم هستیم
امروز عصر حاجی درحالیکه داشت جارو میکشید پول هارو پیدا کرد
من بعد قضیه پنهان کردن پولا،یه مدت خیلی دنبالشان گشتم ولی پیدا نکردم
چند وقتی میشد که دیگه فراموش کرده بودم که بیست و پنج تومنم گم شده
و امروز در کمال ناباوری از زیر فرش دراومد
این چند وقته نیاز شدید داشتیم به پول ولی امروز وضع بدتر شده بود و خدا اون پولا رو رسوند
اون روزی که فک میکردم پولا گم شده،اصلا نمیتونستم فکرشو هم بکنم که خدا به فکر امروز من بوده و اونارو رو میکرده
دوباره،بعد مدت ها برگشتم
اول یه وب تکونی داشته باشم تا ببینم بعدا چی میخواد بشه
نوشتن خاطرات خیلی خوبه
یه وب وقتی نامزد شدیم ساختم که اتفاقای مهم زندگی مون رو توش بنویسم.تازگیا رمزش یادم رفته
ولی لذت بخشه وقتی مطالبش رو بعد این همه وقت می خونم.خیلی از خاطراتش یادم نیست ولی با اینحال از اینکه تاریخ هایی که الان خاطرم نیست رو اونجا میبینم کیف میکنم.پس مینویسم تا سالها بعد وقتی دوباره خوندم کیف کنم
ده آبان تولد خواهرمه.امسال یعنی سال ۹۶، روز تولد خواهرم قرار بود به قصد زیارت اربعین و سفر کربلا خونه رو ترک کنیم
ساعت حدودای دو ظهر با یه نفر،رو پل آهنچی قرار داشتیم
همون روز ساعت ده صبح بود که متوجه شدیم دوباره داریم مامان و بابا میشیم
حاجی استرس گرفته بود که الان چیکار کنیم بریم پیاده روی کربلا یا نریم؟
اگه اونجا مشکلی پیش اومد چی؟
خلاصه ما که همه وسایل و پاسپورت و ویزا مون آماده بود قرار شد بریم و توکل کنیم به خدا
قبل عراق،تو خاک ایران که بودیم تا برسیم مهران ماشین خوب بود و زیاد اذیت نشدیم.ولی مهران سوار یه اتوبوس شدیم و رفتیم مرز.
مرز ایران تا عراق باید از کلی نگهبانی و فلان می گذشتیم اونم پای پیاده که واقعا خسته کننده بود
اون ور مرز،راننده های عراقی اصلا خوب رانندگی نمی کردن.از طرفی اون همه راه رو پیاده رفتن هم گاو نر میخواهد و مرد کهن
سامرا که رفتیم کلی راه رو پیاده برگشتیم که اینم سه چهار ساعتی طول کشید
بگذریم از سختی هاش که واقعا شیرین بود وخیلی خوش گذشت.بعد زیارت کربلا و نجف و سامرا،بدون اینکه بریم کاظمین و اربعین نشده برگشتیم قم
فرداش رفتیم دکتر و بعدشم سونوگرافی و دیگه مطمئن شدیم که داریم والدین یه فندق دیگه میشیم
الانم که خداروشکر چشم به راه نوزادی که بیاد و مارو تربیت کنه
البته نیومده کارش رو شروع کرده فندق مامان
اللهم اجعلنی مجدد دینک و محیی شریعتک
« خدایا! مرا احیاکننده دین و شریعتت قرار بده »
گاهی وقتا پیش میاد که کل پول های تو حسابمون+پول هایی که تو گوشه کنار خونه قایم شدن+ته مانده پول تو جیبمون،روی هم پنج تومن هم نمیشه
حدودای دی ماه پارسال تا عید،واقعا تو شرایط سخت مالی به سر می بردیم
با هزار تومن هایی که از ته حساب بیرون میکشیدیم فقط میشد دو سه تا نون گرفت
خداروشکر حالم خوب بود و خودم آشپزی میکردم.تو این سالها یاد گرفتم چطوری باید قناعت کرد و تا جای ممکن نمیذاشتم حاجی خیلی از نبود خوراک و ... تو خونه مطلع شه
سیب زمینی تموم میشد،آش می پختم که سیب زمینی نیاز نباشه
روغن تموم میکردیم،می دیدم خورشت روغن میخواد واس همین استامبولی درست میکردم
خلاصه هرطوری بود روزها رو یکی پس از دیگری سپری میکردیم
گاهی وقتا پیش میاد حاجی ازم می پرسه:اگه الان یه مهمون سر زده بیاد چیکار می پزی براش؟
و اولین چیزی که به چشمم میخوره باکس خالی برنجِ
با این حال به حاجی میگم اگه الان مهمون بیاد ماکارونی درست میکنم
چون اغلب سویا.ماکارونی.سیب زمینی تو خونه داریم
+متن خاطره ای از یک همسر طلبه